شماره ٩١: اين نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد

اين نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد
صورت جوريست کو بر عدل نوشروان نهاد
گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر
يارب آن چندين حلاوت در لبي بتوان نهاد
توبه و پرهيز ما را تابش از هم باز کرد
تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد
از دل من وز سر زلفين او اندازه کرد
آنکه در ميدان مدار گوي در چوگان نهاد
ديدمش يک روز شادان و خرامان از کشي
همچو ماهي کش فلک يک روز در دوران نهاد
گفتم اي مست جمال آن وعده وصل تو کو
خوش بخنديد آن صنم انگشت بر دندان نهاد
گفت مستم خواني و بر وعده من دل نهي
ساده دل مردا که بر وعده مستان نهاد