شماره ٨٨: دوش يارم به بر خويش مرا بار نداد

دوش يارم به بر خويش مرا بار نداد
قوت جانم زد و ياقوت شکر بار نداد
آن درختي که همه عمر بکشتم به اميد
دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد
شب تاريک چو من حلقه زدم بر در او
بار چون داد دل او که مرا بار نداد
اين چنين کار از آن يار مرا آمد پيش
کم ز يک ماه دل و چشم مرا کار نداد
شربتي ساخته بود از شکر و آب حيات
نه نکو کرد که يک قطره به بيمار نداد
هر که او دل به غم يار دهد خسته شود
رسته آنست که او دل به غم يار نداد