شماره ٦٨: عشق ازين معشوقگان بي وفا دل بر گرفت

عشق ازين معشوقگان بي وفا دل بر گرفت
دست ازين مشتي رياست جوي دون بر سر گرفت
عالم پر گفتگوي و در ميان دردي نديد
از در سلمان در آمد دامن بوذر گرفت
اينت بي همت که در بازار صدق و معرفت
روي از عيسا بگردانيد و سم خر گرفت
سامري چون در سراي عافيت بگشاد لب
از براي فتنه را شاگردي آزر گرفت
نان اسکندر خوري و خدمت دارا کني
خاک سيم از حرص پنداري که آب زر گرفت
بلعجب بازيست در هنگام مستي با فقر
کز ميان خشک رودي ماهيان تر گرفت
سالها مجنون طوافي کرد در کهسار دوست
تا شبي معشوقه را در خانه بي مادر گرفت
آنچه از مستي و کوتاهي شبي آهنگ کرد
تا سر زلفش نگيرد زود ازو سر بر گرفت
خواجه از مستي شبي بر پاي چاکر بوسه داد
تا نه پنداري که چاکر قيمت ديگر گرفت
زين عجايب تر که چون دزد از خزينت نقد برد
ديده بان کور گوش پاسبان کر گرفت
اين مرقعها و اين سالوسها و رنگها
امر معروفست کز وي جانها آذر گرفت
ديو بد دينست ليکن بر در دين ره زند
زهر ما زهرست ليکن معدني شکر گرفت
اي سنايي هان که تا نفريبدت ديو لعين
کز فريب ديو عالم جمله شور و شر گرفت
هر دعا گويي که در شش پنج او دادي به خواب
چون سنايي هفت اختر ره ششدر گرفت