شماره ٥٧: عشق بازيچه و حکايت نيست

عشق بازيچه و حکايت نيست
در ره عاشقي شکايت نيست
حسن معشوق را چو نيست کران
درد عشاق را نهايت نيست
مبر اين ظن که عشق را به جهان
جز به دل بردنش ولايت نيست
رايت عشق آشکارا به
زان که در عشق روي و رايت نيست
عالم علم نيست عالم عشق
رويت صدق چون روايت نيست
هر که عاشق شناسد از معشوق
قوت عشق او به غايت نيست
هر چه داري چو دل ببايد باخت
عاشقي را دلي کفايت نيست
به هدايت نيامدست از کفر
هر کرا کفر چون هدايت نيست
کس به دعوي به دوستي نرسد
چون ز معني درو سرايت نيست
نيک بشناس کانچه مقصودست
بجز از تحفه و عنايت نيست