شماره ٤٨: دارم سر خاک پايت اي دوست

دارم سر خاک پايت اي دوست
آيم به در سرايت اي دوست
آنها که به حسن سرفرازند
نازند به خاکپايت اي دوست
چون راي تو هست کشتن من
راضي شده ام برايت اي دوست
خون نيز ترا مباح کردم
ديگر چکنم به جايت اي دوست
داني نتوان کشيد ازين بيش
بار ستم جفايت اي دوست