شماره ٤٧: اي پيک عاشقان گذري کن به بام دوست

اي پيک عاشقان گذري کن به بام دوست
بر گرد بنده وار به گرد مقام دوست
گرد سراي دوست طوافي کن و ببين
آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست
خواهي که نرخ مشک شکسته شود به چين
بر زن به زلف پر شکن مشکفام دوست
برخاست اختيار و تصرف ز فعل ما
چون کم ز ديم خويشتن از بهر کام دوست
خواهي که بار عنبر بندي تو از سرخس
زآنجا ميار هيچ خبر جز پيام دوست
خواهي که کاروان سلامت بود ترا
همراه خويش کن به سوي ما سلام دوست
بر دانه هاي گوهر او عاشقي مباز
تا همچو من نژند نماني به دام دوست
با خود بيار خاک سر کوي او به من
تا بر سرش نهم به عزيزي چو نام دوست
بينا مباد چشم من ار سوي چشم من
بهتر ز توتيا نبود گرد گام دوست
گر دوست را به غربت من خوش بود همي
اي من رهي غربت و اي من غلام دوست
از مال و جان و دين مرا ار کام جويد او
بي کام بادم ار کنم آن جز به کام دوست