شماره ٤٥: تا خيال آن بت قصاب در چشم منست

تا خيال آن بت قصاب در چشم منست
زين سبب چشمم هميشه همچو رويش روشن است
تا بديدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ
بر گريبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنست
جاي دارد در دل پر خونم آن دلبر مقيم
جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکنست
با من از روي طبيعت گر نياميزد رواست
از براي آنکه من در آب و او در روغنست
گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب
کانچه او را در زبان بايست در پيراهنست
جان آرامش همي بخشد جهاني را به لطف
گر چه کارش همچو گردون کشتن ست و بستنست
از طريق خاصيت بگريزد از آهن پري
آن پريروي از شگرفي روز و شب با آهنست
هر غمي را او ز من جاني به دل خواهد همي
پس بدين قيمت مر او را يک جهان جان بر منست
ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک
کودکي بس تند خوي و کره اي بس توسنست
بر وصالش دل همي نتوان نهاد از بهر آنک
گر مرا روزي ازو سورست سالي شيونست
هر چه زان خورشيد رو آيد همه دادست و عدل
جور ما زين گنبد فيروزه بي روزنست
هر زمان هجران نو زايد جهان از بهر من
خود جهان گويي به هجر عاشقان آبستنست
جامه هاي جان همي دوزم ز وصلش تا مرا
تن چو تار ريسمان و دل چو چشم سوزنست
از پس هجران فراوان چون نديدم در رهش
آن بتي را کافت آفاق و فتنه برزنست
گفتم اي جان از پي يک وصل چندين هجر چيست
گفت من قصابم اينجا گرد ران با گردنست
گر چه باشد با سنايي چون گل رعنا دو روي
در ثناي او سنايي ده زبان چون سونست