شماره ٤٤: دوست چنان بايد کان منست

دوست چنان بايد کان منست
عشق نهاني چه نهان منست
عاشق و معشوق چو ما در جهان
نيست دگر آنچه گمان منست
جان جهان خواند مرا آن صنم
تا بزيم جان جهان منست
کيست درين عالم کو را دگر
يار وفادار چنان منست
حال ببين پيش بپرس از همه
تا تو نگويي به زبان منست
دوش مرا گفت که آن توام
آن منست ار چه نه آن منست