شماره ٣٨: اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست

اي صنم در دلبري هم دست و هم دستان تراست
بر دل و جان پادشاهي هم دل و هم جان تراست
هم حيات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور
با دم عيسي و دست موسي عمران تراست
در سر زلف نشان از ظلمت اهريمنست
بر دو رخ از نور يزدان حجت و برهان تراست
اي چراغ دل نمي داني که اندر وصل و هجر
دوزخ بي مالک و فردوس بي رضوان تراست
در ميان اهل دين و اهل کفر اين شور چيست
گر مسلم بر دو رخ هم کفر و هم ايمان تراست
از جمال و از بهايت خيره گردد سرو و مه
سرو بستاني تو داري ماه بي کيوان تراست
آنچه بت گر کرد و جادو ديد جانا باطل است
در دو مرجان و دو نرگس کار اين و آن تراست
گر من از حواري جنت ياد نارم شايدم
کانچه حورالعين جنت داشت صد چندان تراست
از همه خوبان عالم گوي بردي شاد باش
داوري حاجت نيايد اي صنم فرمان تراست
در همه جايي سنايي چاکر و مولاي تست
گر براني ور بخواني اي صنم فرمان تراست
اين چنين صيدي که در دام تو آمد کس نديد
گوي گردون بس که اکنون نوبت ميدان تراست