شماره ٣٧: تا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدست

تا بديدم بتکده بي بت دلم آتشکدست
فرقت نامهرباني آتشم در جان ز دست
هر که پيش آيد مرا گويد چه پيش آمد ترا
بر فراق من بگريد گويد اين مسکين شدست
اي فراق از من چه خواهي چون بنفروشي مرا
جاي ديگر ساز منزل نه جهان تنگ آمدست
تا مگر سنگين دلت را رحمت آيد بر دلم
سنگ را رحمت نباشد اين حديثي بيهدست