شماره ٣٦: بر دوزخ هم کفر و هم ايمان تراست

بر دوزخ هم کفر و هم ايمان تراست
بر دو لب هم درد و هم درمان تراست
گر دو صد يعقوب داري زيبدت
کانچه يوسف داشت صد چندان تراست
خنده تو چون دم عيساست کو
هر چه در لب داشت در دندان تراست
چند گويي کان و کان يک ره ببين
کانچه در کانست در ارکان تراست
چند گويي جان و جان يک دم بخند
کانچه در جانست در مرجان تراست
از لطيفي آنت جان خواند از آنک
هر چه آنرا خواند جان بتوان تراست
هر زمان گويي همي چوگان من
گوي از آن کيست گر چوگان تراست
چون همي داني که ميدان آن تست
گوي هم مي دان که در ميدان تراست
بنده گر خوبست گر زشت آن تست
عاشق ار دانا و گر نادان تراست
صورت ار با تو نباشد گو مباش
خاک بر سر جسم را چون جان تراست
من ترا هرگز بنگذارم وليک
گر تو بگذاري مرا فرمان تراست
هيچ مرغ آسان سنايي را نيافت
دولتي مرغي که اين آسان تر است