شماره ٢٦: دوش مرا عشق تو از جامه برانگيخت

دوش مرا عشق تو از جامه برانگيخت
بي عدد از ديدگانم اشگ فرو ريخت
دست يکي کرد با صبوري و خوابم
آن ز دل از دو ديده يکسر بگريخت
باد جدا کرد زلفکان تو از هم
مشک سيه با گل سپيد برآميخت
مشک همي بيخت زلف تو همه شب دوش
اشگ همي بيختم چو مشک همي بيخت
بس بود اين باد سرد باده نخواهم
کش دل مسکين به دام ذره در آويخت