شماره ١٢٥

صاحب قران مملکت اي آصفي که هست
صدر تو قبله عرب و کعبه عجم
بر راي روشنت همگي کار ملک راست
آن روز شد که پشت فلک را نبود خم
برگرد خوان همت سلطان راي توست
يک گرده قرص خاور و يک کاسه جام جم
گر دست بر قلم بنهد بي اجازتت
تير فلک سپهر کند دست او قلم
سر تا به پا وجود تو چون عقل اول است
فضل و کفايت و هنر و همت و کرم
حکمت اگر به پشت فلک پا در آورد
خنگ فلک ز ضعف نهد بر زمين شکم
پايم قياس کرد يمين تو را خرد
صد بار از يمين تو يک نيمه بود کم
داعي که مي زند قدم صدق صاحبا
در شارع محبتت از عالم قدم
گر چند روز شد که نيامد به حضرتت
او را نکن به زلت تقصير متهم
سرما به غيت است که خورشيد و صبح را
يخ بسته است چشمه و افسرده است دم
امروز آفتاب به برف ار فرو رود
مشکل بود بر آمدنش تا بهار هم
پير و ضعيف دست و قدم چون رود به راه
جايي که يخ ز جاي برد پيل را قدم
معذور دار گر به قلم عذر خواستم
ترسم که گر قدم بنهم بشکند قلم
چندان بقات باد که اين نيلگون افق
گردون کشد در آخر روز از بقم رقم