شماره ٣٥

پادشاها مهد عالي مي رود سوي شکار
ليکن اسباب شدن ما را مهيا هيچ نيست
خيمه و اسب است و زين و جامه اسباب سفر
جز دو اسب لاغري با بنده زينها هيچ نيست
نوکراني نيز نيکو دارم اما هيچ يک
بر سرش دستار بر تن جبه در پا هيچ نيست
لاجرم از گفت و گوي نوکران در خانه ام
جز حديث سرد و تشنيع و تقاضا هيچ نيست
زير و بالا چون مگويد مردکي کش روز و شب
جز زمين و آسمان در زير و بالا هيچ نيست
هم عفا الله قرض خواهم کو دم فرداي من
مي خورد با آنکه مي داند که فردا هيچ نيست
وجه مرسومي که سلطانم معين کرده بود
جو به جو مستغرق است امسال و حالا هيچ نيست
آن محقر چون دهان شاهدان آوازه اي
داشت اما چون نظر کرديم پيدا هيچ نيست