شماره ٣٥٥: رفتي از دست من اي يار و نه آن شهبازي

رفتي از دست من اي يار و نه آن شهبازي
که به دست آورمت، باز به بازي بازي
بر تو چون آب من اي سرو روان مي باشم
چه شود سايه اگر بر سر من اندازي
همه آني همه حسني همه لطفي همه ناز
به چنان حسن و لطافت رسدت گر نازي
دل و جان دادم و سر نيز فدا مي کنمت
چون کنم چون تو بدين هيچ نمي پردازي
گفته اي کار تو مي سازم اگر خواهي ساخت
ز انتظارم به چه مي سوزي و کي مي سازي
سوخت چون عود مرا عشق و بران مي پوشم
دامن از دود درونم نکند غمازي
پرده گل ز هوا مي درد و کي ماند
غنچه مستور که با باد کند همرازي
درم خالص قلبم نکند ميل خلاص
گر تو در بوته غم دم به دمش بگدازي
پرده بردار ز رخ تا پس ازين بر سلمان
زاهد پرده نشين را نرسد طنازي