شماره ٣٥٠: دل بر سر کوي تو نهاديم به خواري

دل بر سر کوي تو نهاديم به خواري
جان در غم عشق تو بداديم به زاري
دل در غم عشق تو نهاديم نه بر عمر
زيرا که مقيم است غم و عمر گذاري
تا چند بگريم من و تا چند بنالم
از شوق گل روي تو چون ابر بهاري؟
من ذره ناچيز تو خورشيد دلفروز
صد مهر مرا هست و تو يک ذره نداري
فرياد ز زلف تو که صد بار به روزي
در روز سفيدم بنمايد، شب تاري
من چون به سر آرم صنمابي تو که هر شب؟
خوابم بري از چشم و خيالم بگذاري
جان مهر لبش دارد و شرطست که جان را
سلمان به همان مهر به جانان بسپاري