شماره ٣٤٧: به نيازي که با خدا داري

به نيازي که با خدا داري
که دلم بيش ازين نيازاري
من نياز آرم ار تو ناز آري
من نياز آرم ار تو ناز آري
دل من برده اي ز دست مده
چه شود گر دلي به دست آري
اي ز زاري عاشقان بيزار
عاشقان چون کنند بي زاري
زارم از بي زري و مي ترسم
که کشد بي زري به بيزاري
چاره کار من زرست چو نيست
زاريي مي کنم به ناچاري
بخت خود را به خواب مي بينم
کاشکي ديدمي به بيداري
من افتاده بر توانم خاست
از سر جان اگر کني ياري
ما نياريم کرد در تو نظر
نظري کن به ما اگر ياري
بوي زلفت اگر مدد ندهد
برنخيزد صبا ز بيماري
بار دل بس نبود سلمان را
عشق در مي خورد به سر، باري