شماره ٣٤٢: جان ندارد بي لب شيرين جانان لذتي

جان ندارد بي لب شيرين جانان لذتي
بي عزيزان نيست عمر نازنين را لذتي
بر سر من کس نمي آيد به پرسش جز خيال
جز خيالش کس ندارد بر سر من منتي
شربت قند لبش مي سازد اين بيمار را
کو لب او تا مرا از قند سازد شربتي؟
از غم تنهايي آمد جان شيرين نزد لب
تا بيادش هر دو مي دارند با هم صحبتي
حسرتي دارم که بينم بار ديگر روي يار
گر درين حسرت بميرم دور ازو وا حسرتي
در درون دارم خروشي اي طبيبان پرسشي
در سفر دارم عزيزي اي عزيزان همتي
آن همايون عيد من يک روز خواهد کرد عود
جان کنم قربان گرم روزي شود اين دولتي
مي فرستم جان به پيشش کاشکي اين جان من
داشتي در حلقه زلفش به مويي قيمتي
غيبتي کردند بدگويان به باطن زين جهت
يک دو روزي کرد از سلمان به ظاهر غيبتي