شماره ٣٣٢: آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو

آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو
مي کند قصد جهاني و ندارد باک او
قصد جان مي کند و جان همه عالم اوست
مي خورم زهر فراق و ندهد ترياک او
چو رسيد آن گل خوشبو ز ديار باکو
هيچ خوف و خطرش نيست زهي بي باک او
خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه
ديد و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
گر هلال خم ابروي تو بيند مه نو
رخ به شامي ننمايد دگر از افلاک او
غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز
دامن از شوق کند تا به گريبان چاک او
من چو صيدي به کمند سر زلفش شده ام
تا دگر کشته در آويزدم از فتراک او
اگرش دامن ازين غصه بگيرم کو دست
وگر از جور فراقش بگريزم پاک او
در فشانيست که کردست درين ره سلمان
مرد بايد که سخن گويد از ادراک او