شماره ٣٣١: با آنکه آبم برده اي، يکبار دست از ما مشو

با آنکه آبم برده اي، يکبار دست از ما مشو
باشد که يکبار دگر، باز آيد آب ما به جو
تا کي به بوي عنبرين زنجير زلف سرکشت؟
آشفته پويم در به در ديوانه گردم کو به کو
من مست و رند و عاشقم، وز زهد و تقوي فارغم
بد گوي را در حق من، گو هر چه مي خواهي بگو
اي در خم چوگان تو، گوي دل صاحبدلان
دل گوي مي گردد ترا ميلي اگر داري بگو
از موي فرقت تا ميان، فرقي نباشد در ميان
باريک بيني هر دو را، چون بازبيني مو به مو
با سرو کردم نسبتت، گفتي که اي کوته نظر
گر راست مي گويي چو من، رو در چمن سروي بجو
شانه شکسته بسته از زلفت حکايت مي کند
آيينه را بردار تا روشن بکوبد روبرو
شمع زبان آور شبي از سر گرفت افسانه ام
دودش به سر بر رفت از آن اشکش ازو آمد فرو
سلمان حريف يار شد و ز غير او بيزار شد
يکدم رها کن مدعي، او را به ما ما را به او