شماره ٣٢٧: گر مطربي رودي زند، بي مي ندارد آبرو

گر مطربي رودي زند، بي مي ندارد آبرو
ور بلبلي عيشي کند، بي گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تيز چنگ و ني، بي مي ندارد شورشي
شيرين حديثي مي کند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقيا؟
آبي ندارد رود او، آبيش باز آور برو
چون دور دور من بود، پيمانه اي برده به من
من چون صراحي نيستم، کارم بجا مي سر فرو
خوردن به کاس و کوزه مي، باشد طريق زاهدان
رندان درد آشام را پيمانه بايد يا سبو؟
من با مي و معشوقه از دور ازل خو کرده ام
امري محالست اين که من وين باز خواهم کرد خو
در راه او بايد شدن گاهي به سر گاهي به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنين در راه او