شماره ٢٩٠: عزم آن دارم که با پيمانه پيماني کنم

عزم آن دارم که با پيمانه پيماني کنم
وين سبوي زرق را بر سنگ قلاشي زنم
من خراب مسجد و افتاده سجاده ام
مي روم باشد که خود را در خرابات افکنم
ساقي دوران هر آن خون کز گلوي شيشه ريخت
گر بجويي بازيابي خون او در گردنم
زاهدا با من مپيما قصه پيمان که من
از پي پيمانه اي صد عهد و پيمان بشکنم
گر به دوزخ بگذرم کوي مغان باشد رهم
ور به جنت در شوم ميخانه باشد مسکنم
بر نواي ناله مستانه ام هر آفتاب
زهره همچون ذره رقصد در هواي روزنم
رشته جانم بسوزاند دمادم عشق وتاب
من چراغم گوييا عشق آتش و من روغنم
زنده مي گردم به مي بي منت آب حيات
خود چرا بايد کشيدن ننگ هر تر دامنم
من پس از صد عصر کاندر زير گل باشم چو مي
گردد از ياد قدح خندان روان روشنم