شماره ٢٧٤: هر خدنگي که ز دست تو به جان مي رسدم

هر خدنگي که ز دست تو به جان مي رسدم
من چه گويم که چه راحت به روان مي رسدم؟
خود گرفتم که به من دولت وصلت نرسد
ناوکي آخر از آن دست و کمان مي رسدم
من که باشم که رسد ديدن روي تو به من
اين قدر بس که به کوي تو فغان مي رسدم
بلبل باغ جمال توام از گلبن وصل
گر به رنگي نرسم بويي از آن مي رسدم
ترک سوداي تو هرگز نکنم، منع، چه سود؟
خود گرفتم که به يک باره زيان مي رسدم
ناله آمد که کند با تو بيان حال دلم
وينک اندر عقبش اشک روان مي رسدم
زلف سر بسته زلف تو نمي يارم گفت
که زبان مي شکند چون به زبان مي رسدم
از فراقت نتوانم که زنم دم کان دم
شعله شوق تو از دل به دهان مي رسدم
از تو پنهان چه کند حال دل خود سلمان
که حکايت به دل خلق جهان مي رسدم