شماره ٢٤١: مي برد سوداي چشم مستش از راهم دگر

مي برد سوداي چشم مستش از راهم دگر
از کجا پيدا شد اين سوداي ناگاهم دگر؟
ديده مي بندم ولي از عکس خورشيد بلند
در درون مي افتد از ديوار کوتاهم دگر
هست در من آتشي سوزان، نمي دانم که چيست؟
اين قدر دانم که همچون شمع مي کاهم دگر
هر شبي گويم که فردا ترک اين سودا کنم
تازه مي گردد هواي هر سحرگاهم دگر
زندگاني در فراقت گر چنين خواهد گذشت
بعد از نيم زندگاني بس نمي خواهم دگر
همچو خاکم بر سر راه صبوري معتکف
باد بر بوي تو خواهد بردن از راهم دگر
يار گندمگون خرمن سوز سنبل موي من
جو به جو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر
ساقيا ز آب رزان يک جرعه بر خاکم فشان
هان که در خواهد گرفتن آتشين آهم دگر
در ازل خاک وجود من به مي گل کرده اند
منع مي خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!