شماره ٢٢٩: دل پي دلدار رفت ديده چو اين حال ديد

دل پي دلدار رفت ديده چو اين حال ديد
اشک به دندان گرفت دامن و در پي دويد
ديد ميان دل و ديده که خونست اشک
جست برون زان ميان، رفت و کناري گزيد
هر دو جهان دل به باد، داد که خواهد مگر
از طرف آن بهار، بوي هوايي دميد
مقصد و مقصود دل، جز دهن تنگ او
نيست دريغا که هست، مقصد دل ناپديد!
گر تو چو شمعم کشي، از تو نخواهم نشست
ور تو به تيغم زني، از تو نخواهم بريد
از مي و مطرب مکن، مدعيا منع من
تا غزلي تر بود، قول تو خواهم شنيد
بر در ارباب دل، از در رحمت درآي
کانکه به جايي رسيد، از در رحمت رسيد
فتح رفيق کليد، داني سلمان چراست؟
کز بن دندان کند، خدمت در چون کليد