شماره ٢٢٨: بگذار تا ز طرف نقابت شود پديد

بگذار تا ز طرف نقابت شود پديد
حسني که مه ندارد و رويي که کس نديد
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خيال پرده اسرار ما دريد
زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
زنار بسته بر سر کوي مغان کشيد
خود را زدند جان و دلم بر محيط عشق
بيچاره دل غريق شد و جان به لب رسيد
اسرار عشقت از در گفت و شنيد نيست
سري است بوالعجب که نه کس گفت و نه شنيد
خرم کسي که بر سر بازار عاشقي
جان در غمت بداد و غمت را به جان خريد
امروز نيست در سر سلمان حديث عشق
کايزد مرا و عشق تو را با هم آفريد