شماره ١٩٠: هر زمان عشقش سر از جايي دگر بر مي کند

هر زمان عشقش سر از جايي دگر بر مي کند
سوزش اندر هر سري سوداي ديگر مي کند
با کمال خويشتن بيني، نمي دانم چرا؟
هر زمان آيينه را با خود برابر مي کند
صورت ماهيت رويش نمي بيند کسي
هر کسي با خويشتن نقشي مصور مي کند
جان همي سوزد مرا چون عود و از انفاس من
بوي جان مي آيد و مجلس معطر مي کند
سينه ام پر آتش است و دم نمي يارم زدن
زانکه گر لب مي گشايم دود سر بر مي کند
در فراقش مي نويسم نامه اي وز دست من
خامه خون مي گريد و خط خاک بر سر مي کند
شرح سوداي دل ريشم، سواد نامه را
چون سواد چشم من هر دم به خون تر مي کند
بوي انفاس نسيم خاک کويت مي دهد
زان روايتها که باد روح پرور مي کند
گر غم عشقت مجرد ساخت سلمان را چه شد؟
کوي عشق است اينکه سلمان را قلندر مي کند