شماره ١٦٩: آن جان عزيز نيست که در کار ما نشد

آن جان عزيز نيست که در کار ما نشد
و آن تن درست نيست که بيمار ما نشد
دل گوشمال يافت ز سوداي زلف او
تا اين سزا نيافت سزاوار ما نشد
در آفتاب گردش از آن ذره برنخاست
کوديد روي ما و هوادار ما نشد
سودي نديد آن دل بي مايه کو بجان
سوداي ما نکرد خريدار ما نشد
بس سرکه رفت در سر بازار شوق ما
خود کيست آنکه در سر بازار ما نشد؟
ما گنج گوهريم به کنج خراب دل
چيزي نيافت هر که طلب کار ما نشد
ز ارباب حال نيست چو بلبل کسي که ديد
ما را و عاشق گل و رخسار ما نشد
در کار ما نرفت که در کار ما نرفت
في الجمله که بود که در کار ما نشد
آن ديده را که صوفي صافي به هفت آب
هر دم نشست، لايق ديدار ما نشد
سلمان مگر شنيد حديثي ازين دهن
بيچاره خود به هيچ گرفتار ما نشد