شماره ١٤٦: آخر اين درد دل من به دوايي برسد

آخر اين درد دل من به دوايي برسد
عاقبت ناله شبگير بجايي برسد
آخر اين سينه دلگير غم آباد مرا
روزي از روزنه غيب صفايي برسد
بر درت شب همه شب ياوه در آنم، چو جرس
تا بگوشم مگر آواز درآيي برسد
بجز از عمر چه شايد که نثار تو کنم؟
که به عمري چو تو شاهي به گدايي برسد
پاي را باز مگير از سرم اي دوست که دست
گر به هيچم نرسد، خود به دعايي برسد
عمر بر باد هوا داده ام و مي ترسم
که به گلزار تو آسيب هوايي برسد
سر پابوس تو دارم من و هيهات کجا
به چنان پايه، چنين بي سر و پايي برسد؟
رويم از ديده به خون تر شد و مي دانستم
که به روي من ازين ديده بلايي برسد
با جفا خو کن و با درد بساز اي سلمان!
کين نه دردي است که هرگز به دوايي برسد