شماره ١٣١: چشمت به خواب چشم مرا خواب مي برد

چشمت به خواب چشم مرا خواب مي برد
زلفت به تاب جان مرا تاب مي برد
من غرقه خجالت اشکم که پيش خلق
چندان همي بود که مرا آب مي برد
سوداي ابروي تو مغان راز مصطبه
چون غمزه تو مست به محراب مي برد
امشب به دوش مجلسيان را يکان يکان
بردند مست و ترک مرا خواب مي برد
بنماي رخ که درشب تاريک طره ات
دل گم شدست و راه به مهتاب مي برد
دل زد در وصال تو دانم که ضايع است
رنجي که آن ضعيف درين باب مي برد
سلمان کجا و قصه زلف تو از کجا؟
بيچاره روزگار با طناب مي برد