شماره ٥٦: روزي از رويت، مگر طرف نقاب، افتاده است

روزي از رويت، مگر طرف نقاب، افتاده است
در دل خورشيد و مه، زان روز تاب، افتاده است
بس که باريد از هوا، باران محنت، بر سرم
مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است
ديده من تا به روي توست، روشن، خانه اي است
کش به اطراف زجاجي، آفتاب، افتاده است
غمزه ات دل مي برد، چشم توام، خون مي خورد
روز و شب آن درشکار، اين در شراب، افتاده است
کرد چشمت، فتنه اي پيدا و در هر گوشه اي
عالمي بر فتنه و بختم به خواب، افتاده است
شد دلم بيمار و مي خواهد ز لعلت، شربتي
رحمتي فرما، که اين مسکين، خراب افتاده است
آفتابي، از من خاکي، جدا خواهد شدن
لاجرم چون ذره، دل در اضطراب، افتاده است
برمتاب از من، عنان، آخر که يکسر کار من
رفته از دست است و در پا چون رکاب، افتاده است
تا من افتادم ز کويت در حسابي نيستم
زانکه در کويت چو سلمان، بي حساب، افتاده است