شماره ٢٣: چشمم از پرتو خورشيد رخت، گيرد آب

چشمم از پرتو خورشيد رخت، گيرد آب
رويت از آتش انديشه دل يابد تاب
چشم مست تو که بر هر طرفي، مي افتد
بر من افتاد، ز مستي و مرا کرد، خراب
با خيال تو مرا، خواب نيايد در چشم
کو خيالت که طلب مي کندش، ديده در آب
اگر از ديده تو را رغبت خواب است، مگر
آب او ريزي وزين بخت، کني خواهش آب
به تمناي لب لعل تو گردد، بر کف
آتشين جان رسانيده به لب، جام شراب
چون تو را شمع صفت، با همه کس رويي هست
من که پروانه ام اي شمع! ز من روي
تو نه از آب و گلي، بلکه همه جان و دلي
که گر از ماء و ترابي، پس ازين ما و تراب
ديگران را هوس جنت اگر مي باشد
روضه جنت سلمان در توست، از همه باب