شماره ١٤: اگر حسن تو بگشايد، نقاب از چهره دعوي را

اگر حسن تو بگشايد، نقاب از چهره دعوي را
به گل رضوان براندايد، در فردوس اعلي را
وگر سرو سرافرازت، ز جنت، سايه بردارد
دگر برگ سرافرازي، نباشد شاخ طوبي را
بهار عالم حسنت، جهان را تازه مي دارد
به رنگ اصحاب صورت را، به بوارباب معني را
فروغ حسن رويت کي، تواند ديد هر بيدل؟
دلي چون کوه مي بايد، که برتابد تجلي را
و راي پايه عقل است، طور عاشقي ورنه
کجا دريافتي، مجنون، کمال حسن ليلي را؟
اگر عکس رخ وبوي سر زلفت، نبودندي
که، بنمودي شب ديجور، نور از طور موسي را؟
به بازار سر زلفت، که هست آن حلقه سودا
نباشد قيمتي چندان، متاع دين و دنيا را
اگر نقش رخت ظاهر، نبودي در همه اشياء
مغان هرگز نکردندي، پرستش لات و غزي را
به وجهي خوش دهانت تا نشد پيدا، ندانستند
کزين رو صحبتي نيک است، با خورشيد عيسي را
اگر زاهد برد بوي از، نسيم رحمت لطفت
چو گل بر هم درد صد تو، لباس زهد و تقوي را