در مدح امير شيخ حسن

طالع عالم مبارک شد به ميمون اختري
منتظم شد سلک ملک دين به والا گوهري
تاج شاهي سرفرازي مي کند امروز از آنک
گردنان مملکت را دوش پيدا شد سري
اول ماه جمادي، سال ذال و ميم و حا
زآفتابي در وجود آمد به شب نيک اختري
تا حساب طالعش بيند در اصطرلاب ماه
شب همه شب بود کيوان منتظر بر منظري
قاضي صدر ششم، در عين طالع مي نوشت
بر سعادتمندي هر دو جهانش محضري
بهر قربان شحنه پنجم که ترک انجم است
بر گلوي بره مي ماليد هر دم خنجري
خسرو کشورگشاي، قلعه چارم ز زر
حضرت عاليش را ترتيب مي داد افسري
زهره زان شادي صاحب طالع است آمد به رقص
بر سيوم گلشن به دستي مي، دستي مزمري
از پي تحرير حکم طالعش تير دبير
پيش بنهاده دواتي باز کرده دفتري
تا سپند شب بسوزاند به دفع چشم زخم
صبحدم زين مجمر فيروزه پر کرد آذري
با دلي پر مهر مي گرديد چرخ گوژپشت
بر سر گهواره اش چون مهر گستر مادري
عنبر شب تا کند او را به لالايي قبول
عرض کردي خويشتن را هر زمان در زيوري
از قدوم فرخ او آتش اعدا بمرد
مقدم او داشت گويي معجز پيغمبري
دفع يأجوج بلا و فتنه را آمد پديد
در جهان از پشت داراي جهان اسکندري
شاه غازي، ظل يزدان، شيخ حسن نويان که هست
گردن گردون زبار منتش چون چنبري
آنکه نامش مي زدايد چهره هر سکه اي
وانکه ذکرش مي فزايد پايه هر منبري
موکب اقبال او را صبح صادق سنجقي
ساقي احسان او را بحر ز اخر ساغري
برق تيغش گرفتد بر کوه خارا کوه را
باز نشناسد کسي از کومه خاکستري
در چنان روزي که گفتي گرد گردون گرد کرد
چهره خورشيد را پنهان به کحلي معجري
زآتش پولاد رمح و تابش دم هر نفس
سينه گردون شدي چون کوره آهنگري
هر سواري بود گاه حمله بردن در نبرد
آهنين کوهي روان در عرض گاه محشري
هر درفشي اژدهايي، هر کمندي افيعي
هر حسامي آفتابي، هر نيامي خاوري
چون بر اطراف مي ياقوت گون سيمين سحاب
بر سر سيلاب خون افتاده هر جا مغفري
قلب دشمن کز صلابت با شکوه کوه بود
بودگاه حمله اش کاهي به پيش صرصري
از سليمان خاتمي بس و از شياطين عالمي
از کليم الله عصايي و از فراعين لشگري
بر سر رمحش چو چشم دشمنان ديدي خرد
در دماغ خويشتن بستي خيال عمري
هم بميرند آخر آن اشرار کز شمشير مير
مي جهند امروز يک يک چون شرار از اخگري
ابتداي اين سعادت هيچ داني از چه بود؟
از خلوص اعتقاد داوري دين پروري
سايه حق شاه دلشاد، آنک آمد حضرتش
ملجاء هر پادشاهي، مرجع هر داوري
بي هواي او نپويد هيچ دم در سينه اي
بي رضاي او نيايد هيچ جان در پيکري
در سرابستان قدرش، شکل انجم بر فلک
قطره هاي شبنمند افتاده بر نيلوفري
سالها شد تا نمي يارد زدن راه عراق
هيچکس در روزگار او، مگر خنياگري
در شب تاريک حرمان رهرو اميد را
جز فروغ اختر رايش نباشد اختري
سرو را قرب سه سال است اين زمان تا هر زمان
خاک پايت را جبينم مي دهد دردسري
داشتم اميد آن کز خدمت درگاه تو
همچو ديگر همسران خويش گردم سروري
صورت احوال من يکباره ديگرگون شدست
ور ز من باور نداري هم بپرس از ديگري
قرض خواهانم يکايک بستدند از من به وجه
گر زانعام تو اسبي داشتم يا استري
نيست روي آنکه راه خانه گيرم زين بساط
اين چنين فارد که من افتاده ام در ششدري
نااميد از لطف يزدان نيستم با اين همه
همتي در بسته ام باشد که بگشايد دري
تا بيان ثابت نگردد جز به قول حجتي
تا عرض قائم نباشد جز به ذات جوهري
باد ز آفات عوارض در پناه لطف حق
جوهر ذاتت که هست الطاف حق را مظهري
تا ابد باشند در ظل شما شه زادگان
اين يکي طغرل تکيني، وان دگر شه سنجري