در مدح سلطان اويس

نقره خنگ صبح را در تاخت سلطان ختن
ساقيا گلگون کميتت را به ميدان درفکن!
خسرو چين مي کند، بر اشهب زرين ستام
تا به شام اندر عقيب لشکر شب تاختن
هست گلگون باده را کامي که بوسد لعل تو
سعي کن تا کام گلگون را برآري از دهن
چشمه اي بر قله کهسار مشرق جوش زد
اي پسر سيراب گردان قله را از حوض دن!
چرخ توسن را که دارد هر سرمه ناخنه
باز مي بينم که هستش چشم اختر غمزه زن
بادپاي عمر سرکش تند و ناخوش مي رود
دست و پايش را شکالي ساز از مشکين رسن
گرم گردان هان کميتت را که مي گيرد سبق
اشهب مشکين دم خاور بر آهوي ختن
صبح شبرنگ سياوش را سرافسار بتاب!
برگرفت از سر به جايش بست رخش تهمتن
سبز خنگ آسمان را کش مرصع بودجل
زين زرين برنهاد از بهر جمشيد زمن
شهسوار ابلق دور زمان، سلطان اويس
آفتاب آسمان ملک، ظل ذوالمنن
نه سپهر آورد زير پي سمند همتش
دم نزد از سبزه در مرغزار پرسمن
هست از آن برتر براق آسمان اصطبل را
پايگه کو سر فرود آرد به خضراي دمن
با محيط دست در پايش جواد او چرا
ابرش ابر آبخور سازد زدرياي عدن؟
در صفات مرکب صرصر تک جمشيد عهد
مي کنم تضمين دوبيت از سحربيت خويشتن
ملک را اميد فتح از چرخ بايد قطع کرد
چشم برگرد سمند شاه بايد داشتن
زانکه هيچ از دست و پاي ابلق شام و سحر
برنمي خيزد به غير از گرد آشوب و فتن
اي سيأس مرکبانت سايش پنجم رواق
واي غلام آستانت، خسرو زرين مجن
گر براق برق را بر سر کند حکمت لجام
هيچ نتواند زجاجستن دگر برق يمن
باد در دستت زمام آسمان تا آفتاب
هر سحر خواهد عنان از حد مشرق تاختن!