در موعظه و دوري از دنيا

اي دل آخر يک قدم بيرون خرام از خويشتن!
آشنا شو با روان بيگانه شو از خويشتن
روي ننمايد هلال مطلع عين اليقين
تا هواي ملک جان تاريک دارد گرد ظن
عين انسانيتي، خواهي که ظاهر گرددت؟
چهره پنهان دار چون انسان عين از خويشتن
آدمي را آن زمان آرايش دين برکنند
کادمش زآلايش طين پاک گرداند بدن
چون زني پيرست دنيا کهنه چرخي در کنار
گر جوانمردي چه گردي گرد چرخ پيرزن
لاف مردي مي زني با چرخ گردانت چه کار؟
رشته پيوند بگسل چرخ را برهم شکن
زير زين داري براق، آخر چه خسبي در گليم؟
زير ران داري نجيب؟ آخر چه پايي در عطن؟
دار دنيارا بدين دزدان دين ده، چون مسيح
راه دار الملک جان گير از خراب آباد تن
خيمه جان بر جهاني زن که در صحراي او
لاله زار گلشن خضرست خضراي دمن
در مقام صدق جان بايد که باشد در نعيم
جسم خواهي در تنعم باش خواهي در حزن
تا به کي برباد خواهي دادن اين عمر عزيز؟
در هواي رنگ و بوي ارغوان يا ياسمن
بس کن اين آتش زباني بس که در پايان چوشمع
خواهدت بر باددادن سرزبانت بي سخن!
هرزباني کز ميان او رسد جان را زيان
شمع وار آن به که سوزد يا بميرد در لگن
آبروي هر دو عالم آن زمان حاصل کني
کز سراخلاص گردي خاک پاي بوالحسن