در مدح دلشاد خاتون

زهي نهال قدرت سرو جويبار روان!
طراوت گل رويت بهار عالم جان
رخت زنسخه باغ ارم نمود مثال
دهانت از لب آب حيات داده نشان
ببوي سنبل زلفت دل نسيم سبک
زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران
ترابه گرد نمک تا پديد شد سبزي
به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان
گه حديث دهانت به نطق تنگ مجال
گه حکايت زلفت قلم شکسته زبان
بجز دهان تو در آفتاب گردش کس
نديده ذره که باشد درو ستاره نهان
چراغ حسن تو را شمع روز پروانه
کمند زلف تو را باد صبح سرگردان
گشاده لشکر شامت به نيم روز کمين
کشيده ابروي شوخت بر آفتاب کمان
لب و دهان تو را تابديد خاتم لعل
لب نگين ز تحير گرفت بر دندان
ز عکس آتش لعل تو هر زمان ياقوت
چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان
در آتش لبت آب حيات مي بينم
مگر رسيد به خاک جناب شاه جهان
سکندر رايت جمشيد بزم دارا راي
خضر باقي مسيحا دم کليم بيان
خدايگان سلاطين بحر و بر دلشاد
ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه
زهي زخوان نوالت نواله فردوس
زهي زرشحه دستت رشاشه عمان
نه آستين کمالت بسوده دست يقين
نه آستان جلالت سپرده پاي گمان
فشانده بر رخ افلاک دامنت همت
فکنده بر سر خورشيد سايه احسان
نگين راي تو را جن و انس در طاعت
مثال امر تو را وحش و طير در فرمان
کمينه مطرب بزمت هزار چون ناهيد
کمينه بنده قدرت هزار چون کيوان
سوار عزم تو تا پاي در رکاب آورد
فلک به دست مراد تو باز داد عنان
به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس
زرشک لطف تو آب زلال تيره روان
اگر نبودي مرآت در لباس ذکور
زعفتت ننمودي جمال چهره عيان
بدان هوس که ببوسد بساط ميدانت
زمهرماه شود گاه گوي و گه چوگان
زقصر رفعت تو قطع يم درج نکند
هزار دور فلک گربدو کند دوران
وجود غنچه گل در زمان تو سپري
از آن شود که به خون لعل مي کند پيکان
خدايگانا نقلي شنيده ام کان نقل
برون زمرکز عقل است و قدرت انسان
جماعتي زسر حقد کرده اند مگر
به بنده نسبت کفران نعمت سلطان
بدان خداي که هر ذره از خداوندش
زآفتاب فزون تر نموده صد برهان
به مبدعي که به يک امر کن پديد آورد
هر آن دفينه که بد در خزينه امکان
بدان حکيم که او در طبيعت مگسي
نهد مرارت درد و حلاوت درمان
بدان شمال رضا کوسفاين ابرار
برد به جودي امن از مهالک طوفان
بدان نسيم عنايت که درکشد ناگه
ز روي شاهد مقصود برقع حرمان
به پنج نوبت احمد درين سپنج سراي
به چاربالش عيسي برين بلند مکان
به درس آدم تدريس «علم الاسماء»
به علم احمد و تعليم علم القرآن
به مجد و گلشن ادريس و قدر رفعت او
به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن
به آب روي سرشک ندامت عاصي
که مي نشاند گرد جرايم عصيان
به حرمت نفس پاک عيسي مريم
به عزت قدم صدق موسي عمران
به حسن طلعت طاوس باغ قدس که هست
محل جلوه گهش صدر گلشن ايمان
به بلبل چمن جان که مي کند هر دم
ترنم انا افصح به گونه گون دستان
بدان هماي سعادت شکار يعني عقل
که گرد کنگره عرش مي کند طيران
به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم
به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان
به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز
به آب روي زمستان و روي زرد خزان
به نور با صره ماه در سياهي شب
به خون منعقد لعل در مشيمه کان
به طيب نفحه باد شمال در شبگير
به لطف قطره ابر بهار در نيسان
به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر
به علم و طاعت حيدر به مصحف عثمان
بدان دو دردل افروز شب چراغ علي
که گوشواره عرشند و شمع جمع جنان
به حق صدق اويس و به قاسم بن حسن
به روح پاک حسين و به خيرات حسان
به خاک پاي سر سروران روي زمين
که مي برد به صفا آب چشمه حيوان
بدان هماي همايون چتر سلطاني
که گستريد بر آفاق ظل امن و امان
به ابر دست جوادش که روز بخشش او
کف خجالت بر روي مي زند عمان
که تا به خاک جنابت مشرف است سرم
از آنچه در حق من بنده برده اند گمان
بجز ثناي شما در نيامدم به ضمير
به جز دعاي شما در نيامدم به زبان
خلاف مدح و ثناي تو خود چه شايد گفت
اگر چنانکه بگويد تو را کسي چه ازان؟
زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل
زباد ناميه شمع ستاره را چه زيان
به حضرت تو حديثي نهانيست مرا
عيان بگويم اگر باشدم مجال بيان
نماز شام که زرين غزاله در پس کوه
نهفته گشت و هوا کرد عزم مشک افشان
خيال يار و ديارم نشاند در کنجي
در آن ميانه سبک شد سرم زخواب گران
چنان نمود که فرزند نور ديده من
چو شمع تافته و در گرفته و گريان
درآمد از در خلوت سراي من ناگه
چه گفت گفت که اي پير کلبه احزان
زچشم زخم زمان ديده گوشمال فراق
زدستبرد هوا گشته پاي مال هوان
برو برو که تو داري فراغتي از ما
بيا بيا که مرانيست طاقت هجران
کجا شد آن همه مهر و محبت و پيوند؟
کجا شد آن همه سوگند و وعده و پيمان؟
چه شد چه بود چه افتاد کين چنين ناگه؟
به اختيار جدا گشته اي زخان و زمان؟
به مصرت ارچه چو يوسف عزيز مي دارند
مدار خوار به يکبار صحبت اخوان
به گريه گفتمش اي شمع و ميوه دل من
به لابد گفتمش اي نور چشم و راحت جان
مرا فلک شرف بندگي درگاهي
نصيب کرد که شد سعد اکبرش دربان
ز حرص مال و منال و براي اهل وطن
مفارقت ز چنين حضرتي چگونه توان؟
دگر که در حق من شه عنايي دارد
مرا به حکم اجازت نمي دهد فرمان
جواب داد: که بابا سخن دراز مکش
مباف لاف و بهانه مجوي و قصه مخوان
هزار ذره اگر کم شود ز روي هوا
به ذره اي نرسد آفتاب را نقصان
مرا ترحم شاه زمانه معلوم است
دعاي بنده مسکين به خدمتش برسان
بگو به روضه پاک شريف ميردمشق
بگو به عصمت مهر مطهر ترسان
که يک دو ماه بفرماي بر طريق رضا
اجازت پدر بنده بنده ات سلمان
هميشه تا گره زرنگار ماه بود
چو گوي در خم چوگان آسمان گردان
مدار دور فلک باد در تصرف تو
چنانکه گردش و در تصرف چوگان