در مدح سلطان اويس

زامروز تا به حشر، بر ابناي روزگار
شکرانه واجب است، به روزي هزار بار
کامروز نور باصره آفرينش است
در عين صحت از نظر آفريدگار
داراي عهد، شاه اويس، آنکه مي کند
از تيغ گرد خطه دين آهنين حصار
هر دم به آستين کرم پاک مي کند
انصاف او زدامن آخر زمان غبار
ديباي صبح را دل او بافته است، پود
اکسون شام را غضبش تافته است، تار
در جنب رفعتش نبود چرخ سرفراز
با تاب حمله اش نبود کوه پايدار
رايش چو بر مدارج همت نهد قدم
بر دوش آفتاب نهد دست اعتبار
اي زمره ملوک مطيعت به اتفاق!
وي خسرو نجوم غلامت به اختيار!
هم عقل را کمال زذات تو مستفاد
هم روح را حيات زلطف تو مستعار
شاخي است رايت تو که نصرت دهد ثمر
بازي است همت تو که گردون کند شکار
پيش افق زتيغ تو سدي اگر کشد
چتر سياه شب نشود زين پس آشکار
زاعجاز عدل توست که ابناي عصر را
در دور دولت تو به توفيق کردگار
رفت آنچنان خيال مي از سرکه بعد ازين
بيند به خواب چشم بتان مستي و خمار
شاها! درين دو هفته که خورشيد ملک را
شد منحرف مزاج مبارک هلال وار
دور از جناب شاه، بر اعيان مملکت
روز سپيد بود سيه چون شبان تار
ني نبض باد داشت در آن روز جنبشي
ني طبع خاک بود در آن حال برقرار
چون شمع مؤمنان همه شب زنده داشتند
با سينه هاي سوخته و چشم اشکبار
شکر خدا که عاقبت کار جمله را
باز آمد آب ديده و سوز جگر به کار
قاروره سپهر زتاب درون خلق
دارد هنوز گونه نارنج و عکس تار
ديدم بنفشه وار سپهر خميده قد
سر بر زمين نهاده روان اشک بر عذار
از بهر جان درازي تو ساکنان خاک
بگشاده دستها همه چون سرو و چون چنار
صد بار کرد عزم زمين عيسي از فلک
بهر علاج و باز همي گشت شرمسار
زيرا که هر دمش فلک از روي پند گفت
کين کار نيست کار تو و چون تو صدهزار
لطف خداست جوهر ذات مبارکش
اين کار هم به لطف خداوند واگذار
کاري اگر همي کني اندر جوار خويش
ازآفتاب رعشه براز آسمان دوار
بر پاي بود تخت به پيش چو بندگان
بر صدر دستها بنهاده در انتظار
تا کي تو پاي بر سرو و بر دست او نهي
و او سر بر آسمان برساند زافتخار؟
منت خداي را که نشستي به فال سعد
بر صدر تخت بار دگر باز بختيار
آوازه سلامت ذاتت بگوش ملک
گاه از يمين همي نهد و گاه از يسار
گرزانکه آسمان ز پي عرض حال خويش
دردسريت داد برو سرگردان مدار
آن روز تيره باد که در ملک سلطنت
خواند زمانه جز تو کسي را به شهريار
و آن روز خود مباد که دوران چرخ را
الا به گرد فقط چترت بود مدار
تو جان روزگاري و جانها به جان تو
پيوسته اند جان تو و جان روزگار
تو شمع دلفروز شبستان عالمي
حاشا که بر سر تو بود باد راگذار
پيوسته تا بود سبب صحت بدن
بيماري نسيم روان بخش در بهار
ذات مبارکت زهمه رنج و آفتي
محروس باد در کنف لطف کردگار!