در مدح دلشاد خاتون

زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
گوي حسن و دلبري امروز در چوگان اوست
زلف کافرکيش او پيوسته مي دارد به زه
در کمين جان کماني را که دل قربان اوست
با لبان شکرينش، نيست چندان لذتي
انگبين را کآيت شيريني اندر شأن اوست
مشک چيني چيست تا با چين زلفش دم زند؟
خاک پايش خون بهاي چين و ترکستان اوست
در بيان در و مرجان گوهري مي سفت عقل
روح مي گفت: اين عبارت از لب و دندان اوست
چشم ترکش را بگو تا ترک تازي کم کند
خاصه بر ملکي که سلطان بنده سلطان اوست
قبله شاهان عالم، آنک از فرط عفاف
سجده کروبيان بر گوشه دامان اوست
آنکه از بهر علو پايه در بدو ازل
طاق گردون خويشتن را بسته برايوان اوست
برفراز لامکان، فراش قدرش خيمه زد
تا بدانستيم کين نه شقه شادروان اوست
همت عالي او آن سدره بي منتهاست
کزبلندي آسمان در سايه احسان اوست
پيرگردون چون به عهد بخت برنايش رسيد
گفت دور من شد آخر اين زمان دوران اوست
اي خداوندي که هرجا در جهان اسکندر است
خاک درگاه شريفت چشمه حيوان اوست!
آسمان همت توست آنکه درياي محيط
گرگهر گردد لبالب يک نم از باران اوست
نوبهار مجلس توست آنکه گلزار بهشت
روي اگر بي وعده بخشد يک گل از بستان اوست
چيست جنت تازند با روضه بزم تو لاف؟
خار و خاشاکش مقابل با گل و ريحان اوست
کيست گردون تا بگرد پايه قدرت رسد؟
گرد خاک آستانت سرمه اعيان اوست
بخت طفل توست برنايي که چرخ گوژپشت
چون کمان دستکش در قبضه فرمان اوست
هست چين مقنعت را آن شرف برچين و روم
کز علو دين تو را بر قيصر و خاقان اوست
داد اضداد جهان را داد عدلت لاجرم
آب در زنجير باد و باد در فرمان اوست
هرکه درماند به درد فاقه و رنج نياز
نوش داروي عطايت شربت درمان اوست
من به وصفت کي رسم جايي که با کل کمال
در بيابان تحير عقل سرگردان اوست
مهدعالي چون جناب اهل بيت عصمت است
در جهان امروز سلمان ثاني حسان اوست
تابود بر بام هفتم قلعه، کيوان پاسبان
آنچنان کاندر نخستين پايه مه دربان اوست
طاق بالاپوش هفتم چرخ اطلس پوش باد
سقف ايوانت که کمتر هندويش کيوان اوست
روز مولودت مبارک عالم آرا باد ازآنک
روز ايجاد و نظام عالم از ارکان اوست