حکايت (٧)

يکي را شنيدم از پيران مربي که مريدي را همي گفت: اي پسر چندانکه تعلق خاطر آدميزاد بروزيست اگر بروزي ده بودي بمقام از ملائکه درگذشتي
فراموشت نکرد ايزد در آن حال
که بودي نطفه مدفون مدهوش
روانت داد و طبع و عقل و ادراک
جمال و نطق و راي و فکرت هوش
ده انگشتت مرتب کرد بر کف
دو بازويت مرکب ساخت بر دوش
کنون پنداري اي ناچيز همت
که خواهد کردنت روزي فراموش