حکايت (٧)

پادشاهي با غلامي عجمي در کشتي نشست غلام هرگز دريا نديده بود و محنت کشتي نيازموده، گريه و زاري درنهاد و لرزه در اندامش افتاد، چندانکه ملاطفت کردند آرام نگرفت، ملک را عيش از او منغض شد و چاره ندانستند؛
حکيمي در آن کشتي بود ملک را گفت: اگر فرمان دهي من او را بطريقي خاموش گردانم، ملک گفت: غايت لطف و کرم باشد، بفرمود غلامرا بدريا انداختند باري چند غوطه بخورد پس مويش بگرفتند و سوي کشتي آوردند.
بدو دست در سکان کشتي آويخت، چون برآمد بگوشه اي بنشست و قرار گرفت ملک را عجب آمد که در اين چه حکمت بود، گفت از اول محنت غرقه شدن نچشيده بود و قدر سلامت کشتي نميدانست همچنين قدر عافيت کسي داند که بمصيبتي گرفتار آيد
اي سيرترانان جوين خوش ننمايد
معشوق منست آنکه بنزديک تو زشتست
حوران بهشتي را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس که اعراف بهشتست
فرقست ميان آنکه يارش در بر
با آنکه دو چشم انتظارش بر در