سر آغاز

بيا تا برآريم دستي ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گل
به فصل خزان درنبيني درخت
که بي برگ ماند ز سرماي سخت
برآرد تهي دستهاي نياز
ز رحمت نگردد تهيدست باز؟
مپندار از آن در که هرگز نبست
که نوميد گردد برآورده دست
قضا خلعتي نامدارش دهد
قدر ميوه در آستينش نهد
همه طاعت آرند و مسکين نياز
بيا تا به درگاه مسکين نواز
چو شاخ برهنه برآريم دست
که بي برگ از اين بيش نتوان نشست
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود
گناه آيد از بنده خاکسار
به اميد عفو خداوندگار
کريما به رزق تو پرورده ايم
به انعام و لطف تو خو کرده ايم
گدا چون کرم بيند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
چو ما را به دنيا تو کردي عزيز
به عقبي همين چشم داريم نيز
عزيزي و خواري تو بخشي و بس
عزيز تو خواري نبيند ز کس
خدايا به عزت که خوارم مکن
به ذل گنه شرمسارم مکن
مسلط مکن چون مني بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم
به گيتي بتر زين نباشد بدي
جفا بردن از دست همچون خودي
مرا شرمساري ز روي تو بس
دگر شرمساري مکن پيش کس
گرم بر سر افتد ز تو سايه اي
سپهرم بود کهترين پايه اي
اگر تاج بخشي سر افرازدم
تو بردار تا کس نيندازدم
تو داني که مسکين و بيچاره ايم
فرو مانده نفس اماره ايم
نمي تازد اين نفس سرکش چنان
که عقلش تواند گرفتن عنان
که با نفس و شيطان برآيد به زور؟
مصاف پلنگان نيايد ز مور
به مردان راهت که راهي بده
وز اين دشمنانم پناهي بده
خدايا به ذات خداونديت
به اوصاف بي مثل و ماننديت
به لبيک حجاج بيت الحرام
به مدفون يثرب عليه السلام
به تکبير مردان شمشير زن
که مرد وغا را شمارند زن
به طاعات پيران آراسته
به صدق جوانان نوخاسته
که ما را در آن ورطه يک نفس
ز ننگ دو گفتن به فرياد رس
اميدست از آنان که طاعت کنند
که بي طاعتان را شفاعت کنند
به پاکان کز آلايشم دور دار
وگر زلتي رفت معذور دار
به پيران پشت از عبادت دو تا
ز شرم گنه ديده بر پشت پا
که چشمم ز روي سعادت مبند
زبانم به وقت شهادت مبند
چراغ يقينم فرا راه دار
ز بند کردنم دست کوتاه دار
بگردان ز ناديدني ديده ام
مده دست بر ناپسنديده ام
من آن ذره ام در هواي تو نيست
وجود و عدم ز احتقارم يکي است
ز خورشيد لطفت شعاعي بسم
که جز در شعاعت نبيند کسم
بدي را نگه کن که بهتر کس است
گدا را ز شاه التفاتي بس است
مرا گر بگيري به انصاف و داد
بنالم که عفوم نه اين وعده داد
خدايا به ذلت مران از درم
که صورت نبندد دري ديگرم
ور از جهل غايب شدم روز چند
کنون کامدم در به رويم مبند
چه عذر آرم از ننگ تردامني؟
مگر عجز پيش آورم کاي غني
فقيرم به جرم و گناهم مگير
غني را ترحم بود بر فقير
چرا بايد از ضعف حالم گريست؟
اگر من ضعيفم پناهم قوي است
خدايا به غفلت شکستيم عهد
جه زور آورد با قضا دست جهد؟
چه برخيزد از دست تدبير ما؟
همين نکته بس عذر تقصير ما
همه هرچه کردم تو بر هم زدي
چه قوت کند با خدايي خودي؟
نه من سر ز حکمت بدر مي برم
که حکمت چنين مي رود بر سرم