حکايت

به صنعا درم طفلي اندر گذشت
چه گويم کز آنم چه بر سر گذشت!
قضا نقش يوسف جمالي نکرد
که ماهي گورش چو يونس نخورد
در اين باغ سروي نيامد بلند
که باد اجل بيخش از بن نکند
نهالي به سي سال گردد درخت
ز بيخش برآرد يکي باد سخت
عجب نيست بر خاک اگر گل شکفت
که چندين گل اندام در خاک خفت
به دل گفتم اي ننگ مردان بمير
که کودک رود پاک و آلوده پير
ز سودا و آشفتگي بر قدش
برانداختم سنگي از مرقدش
ز هولم در آن جاي تاريک تنگ
بشوريد حال و بگرديد رنگ
چو بازآمدم زان تغير به هوش
ز فرزند دلبندم آمد به گوش
گرت وحشت آمد ز تاريک جاي
به هش باش و با روشنايي درآي
شب گور خواهي منور چو روز
از اين جا چراغ عمل برفروز
تن کار کن مي بلرزد ز تب
مبادا که نخلش نيارد رطب
گروهي فراوان طمع ظن برند
که گندم نيفشانده خرمن برند
بر آن خرود سعدي که بيخي نشاند
کسي برد خرمن که تخمي فشاند