حکايت مست خرمن سوز

يکي غله مرداد مه توده کرد
ز تيمار دي خاطر آسوده کرد
شبي مست شد و آتشي برفروخت
نگون بخت کاليوه، خرمن بسوخت
دگر روز در خوشه چيني نشست
که يک روز جوز خرمن نماندش به دست
چو سرگشته ديدند درويش را
يکي گفت پرورده خويش را
نخواهي که باشي چنين تيره روز
به ديوانگي خرمن خود مسوز
گر از دست شد عمرت اندر بدي
تو آني که در خرمن آتش زدي
فضيحت بود خوشه اندوختن
پس از خرمن خويشتن سوختن
مکن جان من، تخم دين ورز و داد
مده خرمن نيک نامي به باد
چو برگشته بختي در افتد به بند
از او نيک بختان بگيرند پند
تو پيش از عقوبت در عفو کوب
که سودي ندارد فغان زير چوب
برآر از گريبان غفلت سرت
که فردا نماند خجل در برت