حکايت

همي يادم آيد ز عهد صغر
که عيدي برون آمدم با پدر
به بازيچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از بي قراري خروش
پدر ناگهانم بماليد گوش
که اي شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد
که نتواند او راه ناديده برد
تو هم طفل راهي به سعي اي فقير
برو دامن راه دانان بگير
مکن با فرومايه مردم نشست
چو کردي، ز هيبت فرو شوي دست
به فتراک پاکان درآويز چنگ
که عارف ندارد ز در يوزه ننگ
مريدان به قوت ز طفلان کمند
مشايخ چو ديوار مستحکمند
بياموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به ديوار برد
ز زنجير ناپارسايان برست
که درحلقه پارسايان نشست
اگر حاجتي داري اين حلقه گير
که سلطان از اين در ندارد گزير
برو خوشه چين باش سعدي صفت
که گردآوري خرمن معرفت