حکايت در عالم طفوليت

ز عهد پدر يادم آيد همي
که باران رحمت بر او هر دمي
که در طفليم لوح و دفتر خريد
ز بهرم يکي خاتم و زر خريد
بدرکرد ناگه يکي مشتري
به خرمايي از دستم انگشتري
چو نشناسد انگشتري طفل خرد
به شيريني از وي توانند برد
تو هم قيمت عمر نشناختي
که در عيش شيرين برانداختي
قيامت که نيکان بر اعلي رسند
ز قعر ثري بر ثريا رسند
تو را خود بماند سر از ننگ پيش
که گردت برآيد عملهاي خويش
برادر، ز کار بدان شرم دار
که در روي نيکان شوي شرمسار
در آن روز کز فعل پرسند و قول
اولوالعزم را تن بلزد ز هول
به جايي که دهشت خورند انبيا
تو عذر گنه را چه داري؟ بيا
زناني که طاعت به رغبت برند
ز مردان ناپارسا بگذرند
تو را شرم نايد ز مردي خويش
که باشد زنان را قبول از تو بيش؟
زنان را به عذري معين که هست
ز طاعت بدارند گه گاه دست
تو بي عذر يک سو نشيني چو زن
رو اي کم ز زن، لاف مردي مزن
مرا خود مبين اي عجب در ميان
ببين تا چه گفتند پيشينيان
چو از راستي بگذري خم بود
چه مردي بود کز زني کم بود؟
به ناز و طرب نفس پروده گير
به ايام دشمن قوي کرده گير
يکي بچه گرگ مي پروريد
چو پروده شد خواجه برهم دريد
چو بر پهلوي جان سپردن بخفت
زبان آوري در سرش رفت و گفت
تو دشمن چنين نازنين پروري
نداني که ناچار زخمش خوري؟
نه ابليس در حق ما طعنه زد
کز اينان نيايد بجز کار بد؟
فغان از بديها که در نفس ماست
که ترسم شود ظن ابليس راست
چو ملعون پسند آمدش قهر ما
خدايش بينداخت از به خرما
کجا سر برآريم از اين عار و ننگ
که با او بصلحيم و با حق به جنگ
نظر دوست نادر کند سوي تو
چو در روي دشمن بود روي تو
گرت دوست بايد کز او بر خوري
نبايد که فرمان دشمن بري
روا دارد از دوست بيگانگي
که دشمن گزيند به همخانگي
نداني که کمتر نهد دوست پاي
چو بيند که دشمن بود در سراي؟
به سيم سيه تا چه خواهي خريد
که خواهي دل از مهر يوسف بريد؟
تو از دوست گر عاقلي برمگرد
که دشمن نيارد نگه در تو کرد