سر آغاز

بيا اي که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودي که بر باد رفت؟
همه برگ بودن همي ساختي
به تدبير رفتن نپرداختي
قيامت که بازار مينو نهند
منازل به اعمال نيکو دهند
بضاعت به چندان که آري بري
وگر مفلسي شرمساري بري
که بازار چندان که آگنده تر
تهيدست را دل پراگنده تر
ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ريش سرپنجه غم شود
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنيمت شمر پنج روزي که هست
اگر مرده مسکين زبان داشتي
به فرياد و زاري فغان داشتي
که اي زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت
چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باري دمي چند فرصت شمار