حکايت

فقيهي بر افتاده مستي گذشت
به مستوري خويش مغرور گشت
ز نخوت بر او التفاتي نکرد
جوان سر برآورد کاي پيرمد
تکبر مکن چون به نعمت دري
که محرومي آيد ز مستکبري
يکي را که در بند بيني مخند
مبادا که ناگه درافتي به بند
نه آخر در امکان تقدير هست
که فردا چو من باشي افتاده مست؟
تو را آسمان خط به مسجد نبشت
مزن طعنه بر ديگري در کنشت
ببند اي مسلمان به شکرانه دست
که زنار مغ بر ميانت نبست
نه خود مي رود هر که جويان اوست
به عنفش کشان مي برد لطف دوست