يکي را عسس دست بر بسته بود
            همه شب پريشان و دلخسته بود
         
        
            به گوش آمدش در شب تيره رنگ
            که شخصي همي نالد از دست تنگ
         
        
            شنيد اين سخن دزد مغلول و گفت
            ز بيچارگي چند نالي؟ بخفت
         
        
            برو شکر يزدان کن اي تنگدست
            که دستت عسس تنگ بر هم نبست
         
        
            مکن ناله از بينوايي بسي
            چو بيني ز خود بينواتر کسي