گفتار اندر صنع باري عز اسمه در ترکيب خلقت انسان

ببين تا يک انگشت از چند بند
به صنع الهي به هم درفگند
پس آشفتگي باشد و ابلهي
که انگشت بر حرف صنعش نهي
تأمل کن از بهر رفتار مرد
که چند استخوان پي زد و وصل کرد
که بي گردش کعب و زانو و پاي
نشايد قدم بر گرفتن ز جاي
ازان سجده بر آدمي سخت نيست
که در صلب او مهره يک لخت نيست
دو صد مهره در يکدگر ساخته ست
که گل مهره اي چون تو پرداخته ست
رگت بر تن است اي پسنديده خوي
زميني در او سيصد و شصت جوي
بصر در سر و فکر و راي و تميز
جوارح به دل، دل به دانش عزيز
بهايم به روي اندر افتاده خوار
تو همچون الف بر قدمها سوار
نگون کرده ايشان سر از بهر خور
تو آري به عزت خورش پيش سر
نزيبد تو را با چنين سروري
که سر جز به طاعت فرود آوري
به انعام خود دانه دادت نه کاه
نکردت چو انعام سر در گياه
وليکن بدين صورت دلپذير
فرفته مشو، سيرت خوب گير
ره راست بايد نه بالاي راست
که کافر هم از روي صورت چو ماست
خردمند طبعان منت شناس
بدوزند نعمت به ميخ سپاس